دلنوشته های یه بچه ی طلاق...

اینجا یه بچه ی طلاق می نویسه از روزایی که پشت سرگذاشته و روزایی که پیش روداره

تبلیغات تبلیغات

تولد مامان

یه ربع دیگه تولد مامانه وما قهریم:)...۲۸ساله شاید بیشتر ارزوم بود یه بار مادرم درک ومعنی مادر ودخترو بهم بده ولی هیچ وقت اولویتش نبودم واین همیشه سختترین بود برام اما صبور بودم تلاش میکردم..از خودم گذشتم ..هرحرفی رو تحمل کردم اما...مامانم براش مهم نبود وهمون محبت جلوی چشام نثار ادمایی میشد که نه ارزششو داشتن نه ارزش مامانو میدونستن ...نمیدونم یکی بگه پاشو برو گمشو ..برو بیرون از این خونه چه حالی میشه بعدش وقتی کمم نزاشتی از هرلحاظ وقتی هر خون دل هرکسی از
برچسب‌ها: میدونستن
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها